#چی_شد_طلبه_شدم
لام.
حدود14_15سالم بود و عاشق فوتبال بودم و هر روز روزنامه تیم موردعلاقه ام رو میخریدم و بازی هاش رو با پدرم و برادرام دنبال میکردم.
بعد از یک مدتی که از مغازه سرفلکه روزنامه میخریدم متوجه یه پسر مذهبی حدود18_19ساله شدم که انگار بهم خیلی توجه میکرد نم نم احساس کردم روزنامه خریدن بهانه ست و منم فقط به خاطر اون میرم روزنامه میخرم?????
بعد از یک مدت اون اقا با برادرم دوست شد و قضیه لو رفت من کلاس اول دبیرستان بودم و اون پیش دانشگاهی.
خانواده خودم مذهبی هستند ولی اقوام متاسفانه نه?
هرکس از اقوام قضیه رو متوجه میشد بهم کلی تیکه می انداخت و دلم رو میشکوند.وقتی پیش دانشگاهی شدم متوجه شدم ایشون دوست ندارن برم دانشگاه منم که حسابی تغییر کرده بودم(البته ازبچگی چادری و مسجدی بودم ولی فوق العاده شیطون بودم) قید رویای بچگی و روانشناسی خوندن رو زدم ,دوباره با نرفتن به دانشگاه شدم نقطه حمله اقوام و بهونه اوردم که میخوام یکسال صبرکنم.
“مگه میشه عاشق بویی از معشوق نداشته باشه” و چه خوبه اون معشوق ادمو به خدا نزدیک کنه.
بعد از چندماه ازقضیه دانشگاه نرفتن باهم محرم شدیم و دوماه بعدش توی ازمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم.اولین روزی که میرفتم حوزه نفر اول پشت در حوزه بودم وظهر که از حوزه برمیگشتم وقتی از ماشین پیاده شدم همسرم با یه دسته گل و کارت تبریک منتظرم بود.حدود یکسال جز خانواده به کسی نگفتم میرم حوزه تا دوباره سوژه نشم ولی بعدش به همه گفتم و جوابشون رو هم دادم و هنوزم پای عشقم به حوزه و همسرم هستم(البته طی اون4سال خیلی سختی کشیدم)
الانم فاطمه ام حاصل اون عشقه دوران نوجوونیه?
توی زندگی و دوران تحصیل هم خیلی سختی کشیدم ولی هرجوری بود زندگیمو حفظ کردم و به خداتوکل کردم.و هرچی توی زندگی دارم مدیون همسرم هستم.
(ببخشید خیلی خلاصه گفتم